خلاصه این خبر را در چی تو وب میخوانید . وقتی تاریک شد دیگر نمی‌دیدیم. گفتم چاره‌ای نیست. برویم تا چشم می‌بیند، آخرین بمب‌ها را هم بزنیم. با بدبختی چندتا را پیدا کردیم و زدیم و برگشتیم. در هواپیما گریه می‌کردیم که این‌ها چمران و همراهانش را می‌کشند؛ همه ناراحت و نگران چمران و بچه‌هایش بودیم. | وقتی تاریک شد دیگر نمی‌دیدیم. گفتم چاره‌ای نیست. برویم تا چشم می‌بیند، آخرین بمب‌ها را هم بزنیم. با بدبختی چندتا را پیدا کردیم و زدیم و برگشتیم. در هواپیما گریه می‌کردیم که این‌ها چمران و همراهانش را می‌کشند؛ همه ناراحت و نگران چمران و بچه‌هایش بودیم.